هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

دخترم ، کی به دنیا میای؟

سلام فرشته کوچولوی من الهی مامان قربونت بره که همه ش داری وول میخوری ، آخه میدونی که اگه وول نخوری مامانی کلی نگرانت میشه و اون موقع س که با کلی شربت و شیرینی و خرما و میوه و ... میخواد شما رو بیدار کنه . میدونم جات تنگ شده گلم ، ولی چیکار کنم خب ، میترسم دیگه شما هم که اخلاق مامانی رو میدونی زود زود تکون میخوری . مامانی توی زندگیم اولین باره که از خدا میخوام یکی لگدم بزنه نخند دخملی نازم ایشاا... وقتی مامان شدی خودت میفهمی چی میگم دختر طلای مامان ، کی میخوای به دنیا بیای ، به خدا دیگه طاقت ندارم میخوام روی ماهتو هرچه زودتر ببینم ، اون دستای کوچولوتو ، چشاتو ، پاهاتو ، من عاشق انگشت کوچولوی پای نی نی هام ماما...
27 دی 1392

مادر یعنی...

مادر یعنی تمام دلواپسی مادر یعنی بی خوابی تا زمانی که تبت قطع بشه مادر یعنی هر دم گفتن مواظب خودت باش مادر یعنی هر صبح که بیرون میری پشت سرت دعا بخونه مادر یعنی گفتن خودتو خوب بپوشون. غذا خوردی گرسنه نمونی مادر یعنی همه چیزای خوب و قشنگ مادر یعنی اول فرزند بعد بقیه مادر یعنی بسادگی یک شعر روان ماد ر یعنی عشق که خمیر مایش زمینی نیست مادر یعنی روح زنانه خداوند لطیف و مهربان و فداکار   ...
26 دی 1392

انتظار انتظار انتظار...

سلام عزیز دل مامان  نفس خانومی ، خوبی گلم ، مامانی جات تنگ نیست؟ مامانی هر وقت که تکون میخوری و لگد میزنی غصه میخوره که جات تنگ شده ، آخه بعضی وقتا احساس میکنم داری به زور واسه خودت جا پیدا می کنی . دختر نانازم ، الهی قربونت برم ، من و بابایی خیلی منتظرتیم چون تصمیم گرفتیم که شما با روش طبیعی به دنیا بیای ، هیچ کاری نمیتونیم بکنیم و هیچ تاریخ دقیقی هم از تولدت نداریم . امروز تولد مامانی بود ، خیلی دوست داشتم امروز به دنیا بیای تا تاریخ تولدمون یکی باشه ولی خواست خدا این بود که شما هنوز تو دل مامانی باشی گل من ، از الآن دلم تنگ شده واسه لحظه ای که دیگه توی شیکم مامانی وول نمیخوری ، ولی وقتی به این فکر میک...
23 دی 1392

دختر که داشته باشی

دختر که داشته باشی،   با خود تصور می کنی   پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای طلایی اش -وقتی کمی بلند تر شوند- ... و کیف عالم را می بری از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان   دختر که داشته باشی،   خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی   که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده   به گوش انداخته اید -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود   و خنده ی از ته دل امانش را می برد-    دختر که داشته باشی   انتظار روزی را می کشی که با هم   بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ   و گل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده   گرانبهاترین گردن آویز...
23 دی 1392

سیسمونی دختر گلم

سلام قند عسلم ، خوبی مامانی مامان فدات بشه که اینقده ماهی عسلم انتظار خیلی سخته ، هرشب با بابایی یکی از روزای تقویم رو خط میزنیم ولی اصلا روزا نمیگذره مامانی قربونت بره که داری لگد میزنی  میدونم مامانی که داری آماده و قوی میشی که بدو بپری بغل من و بابایی بدون که واسه اون لحظه ، داریم ثانیه ها رو میشمریم. دیروز صبح مادر جون زنگ زد که نهار بیاین اینجا ، با بابایی تماس گرفتم و بهش گفتم  قرارشد بریم خونه عزیزجونشون از اونجا هم بریم خونه مادر جون . من و شما رفتیم خونه عزیز ، 1 ساعتی نشستیم و بعدش رفتیم خونه مادر جونشون . بعد از ظهر هم من و بابایی و عمه منصوره رفتیم بازار و به سفارش مادر جون ی...
16 دی 1392

روز شماری واسه اومدن فرشته کوچولومون شروع شد

سلام فرشته نازم ، سلام دختر نازم الهی قربونت برم من  ماهگیت مبارک مامانی . دیگه کم کم داره انتظار من و بابایی تموم میشه 1 ماه مونده که ببینیمت . ولی انتظار خیلی سخته مامان ، بابایی الان یه هفته س که میشمره میگه من میدونم دخملی دی به دنیا میاد . الآن هم ممنوع کرده که تنهایی جایی برم . هر چی می گم زوده می گه زود نیست شما از کجا میدونین دخملی من ، آخرین تاریخ پریودیم ، تاریخ زایمان رو 13 بهمن گفته ، اولین سونوگرافی گفته 8 بهمن ، دومین سونو هم 4 بهمن !!!!دکترم هم میگه احتمال داره دی ماه  به دنیا بیاد ! دکترم 4 بهمن رو واسه تاریخ زایمان انتخاب کرد . حالا یه سونو دیگه هم دارم این سری هم فکر کنم یه چند روزی تاریخ...
13 دی 1392

شهادت امام رضا (ع)

سلام عزیز دلم ، خوبی قربونت برم ، جات که تنگ نیست مامانی دختر نازم ، فردا شهادت امام رضا(ع) ، امام هشتم ما شیعیانه . مامانی یه نذر کوچولو داره ، از سالی که با بابایی ازدواج کردیم یعنی سال 90 مامانی این روز روضه خونی داره . 2سال گذشته چون مستاجر بودیم و خونه مون کوچیک بود ، خونه عزیز جونشون مراسم میگرفتیم ، ولی امسال اگه خدا بخواد قراره خونه خودمون بگیریم . با اینکه دیشب اصلا نتونستم بخوابم و تا صبح بیدار بودم ، بالاخره ساعت 8 تا 9 یه کوچولو خوابیدم و بیدار شدم رفتیم توی آشپزخونه . بابایی میوه ها رو شسته بود . ظرفایی که لازم بود رو در آوردیم ، نخود و لوبیاهای آش رو هم خیس کردیم . بابایی هم رفته تا سبزی و سیر بخر...
11 دی 1392

مادر

عاقبت در یک شب از شبهای دور                     کودک من پا به دنیا می نهد ان زمان بر من خدای مهربان                            نام شورانگیز مادر می نهد ان زمان طفل قشنگم بی خیال                         در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پاک یاس ها &nbs...
9 دی 1392

آخرین سونوگرافی

سلام به روی ماه دختر نازم که بابایی و مامانی عاشقشن دخترم شنبه ساعت 4:30با بابایی رفتیم دکتر . وقتی رسیدیم خانوم منشی گفت نوبت ندارین !!!!!!! گفتم 5شنبه تماس گرفتم نوبت دارم . دخمل نازم ، مامانی اون روز یه دروغ گفت به خانوم منشی گفتم سونو گرافی نوبت گرفتم باید حتما دکتر برام سونو بنویسه برم . خدا خودش مامانی رو ببخشه . منشی گفت پس دفترچه رو میدم خانوم دکتر سونو بنویسه برو انجام بده بعد بیا . مامانی مطب هم سوزن مینداختی پایین نمی اومد . خلاصه خانوم دکتر سونو نوشت و من و بابایی رفتیم سونو گرافی شفا . اونجا هم منشی گفت داریم میبندیم و خلاصه وقتی فهمید که سونو های قبلی رو اونجا انجام دادم قبول کردن . 2 نفر قبل...
9 دی 1392

میریم واسه مراقبت

دخترکم ، عزیزکم ، نفسم  مامانی عشق مامان ، توی تقویم خونه مون یه هفته از دی رو خط زدیم ، کم کم داریم به روز موعود نزدیک میشیم دیشب خواب دیدم به دنیا اومدی ، اینقده ذوق می کردم که نگو ولی خیلی زودتر از تاریخ زایمان ، همه تعجب کرده بودند به بابایی میگم نکنه دخملی زود به دنیا بیاد از این به بعد هرجا میریم باید ساکش رو هم بذاریم داخل ماشین و با خودمون ببریم!!! نفس مامان ، امروز دایی حسین از کربلا بر می گرده ولی ما نوبت دکتر داریم شاید واسه پیشواز نرسیم ، ساعت 10 صبح تهران بودن احتمالا تا غروب میرسن.شام هم اونجا دعوتیم . خیلی دور نیست ، همسایه ایم ! عروسک مامان ، میخوام به خانوم دکتر بگم واسه م سونو بنویسه ، ببینیم وضعیت شما چه...
7 دی 1392
1